معصیت بهار

 

ره به جایی نبردم از این  بیغوله های بی پایان

سازم بر انگشتان به خواب رفته ام می موید

وکرسی داغ شور،عشق ومهربانی

 در سرمای حکومت این نامردمان به خواب رفته

نان حتی شکم های صابون زده ی ما  را دریغ از پر کردنی

ابر های بهاری بر نوروز خشکیده ی آرمان هایم معصیت بار می خندند

آه ای اهورای پاک،

مرا یاری ده که پیغمبر روسپیدی هایم باشم